شبي که راه هم آه آتش افشان را

شاعر : خواجوي کرماني

ز دود سينه کنم تيره چشم کيوان راشبي که راه هم آه آتش افشان را
ز بهر درد فدا کرده است درمان راببر طبيب صداع از سرم که اين دل ريش
که ما ز چشم بيفکنده‌ايم طوفان رامگر حکايت طوفان چو اشک ما بيني
نثار خنجر خون‌ريز او کنم جان رابقصد جان من آن کس که ميکشد شمشير
ز آب ديده لبالب کند بيابان راعجب نباشد اگر تشنه‌ي جمال حرم
بسوزد از نفس آتشين مغيلان رابعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق
که ما به ديده زنيم آب خاک ميدان رانوباد پاي زمين کوب را بجلوه درآر
اگر چنانکه نداني بپرس چوگان رامگو بگوي که سرگشته از چه ميگردي
مجال صبر نباشد هزار دستان رامکن ملامت خاجو که از گل صد برگ